الان که دارم این مطلب را مینویسم، زیر پای
بابا دراز کشیده ام. مردی که همه ی عمر اش را به سختی کار کرد تا ما به جایی برسیم.مردی که همه ی عمر از سنگینی گوش اش رنج کشید. مردی که همیشه دلش خواست موثر باشد. مردی که همیشه موثر است. مردی که خیلی جاها که باید حرف میزد یا سکوت کرد یا دعوا...مردی که دل اش میخواست روستایی باشد ولی از وسط زندگی صنعتی در تهران سر بر آورد. مردی که خوشی های زندگی را حتی در حد خوشی های ساده، بر خود حرام کرد تا خانواده اش خوش تر باشند.مردی که دنیا به او یک آب خوش از گلو پایین رفتن، بدهکار است...حدود پنجاه روزی میشود که بی مادر شده. روز دفن مادربزرگ یادم نمیرود. توی غسالخانه که گفتند بیایید از متوفی خداحافظی کنید، چهره ی ارام مادربزرگ را که دید، شروع کرد به خود زنی.وقتی مادربزرگ را اوردند خانه برای وداع، باز هم خودش را انداخت زمین و مکرر و محکم سر به میله های برانکارد کوبید.وقتی که چهار دست و پا لبه ی قبر، درون ان را نظاره میکرد، وقتی که لحد میچیدند، وقتی که میگفتند یا رقیه، بنت امیر، اسمع، افهم... وقتی که خاک میریختند، اشک های این مردِ پوست کلفت را میدیدم که از نوک بینی اش درون قبر میچکد.وقتی عمو ابوالفضل میگفت حتی کسانی که مادرم را دوست داشته اند هم دارند روی او خاک میریزند، دیدم و شنیدم که بابا گفت ابوالفضل، ننه میز دَ گِتدی(مادرمون ام رفت...) خاک ها را با دست مرتب میکرد، تو گویی دارد موهای مادر اش را شانه میکند یا چینِ دامن اش را مرتب...امروز توی ماشین، موقع برگشت زبان به درد دل گشود. گفت از ان لحظه ای که مادر اش را روی سنگ غسالخانه دیده، دیگر قلب ندارد. دیگر هیچ چیز این دنیا برایش مهم نیست. گفت فقط دارد روزها را سپری میکند. میرود سر کار و برمیگردد تا درد خفن بگو لااله الا الله...
ما را در سایت خفن بگو لااله الا الله دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : yade-me بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 17:02